خب ، مطابق معمول ، نشستم پشت پنجره ، یه مقدار پنجره رو باز کردم و هوای بارون زده سرک میکشه داخل اتاق.نم نم بارون میباره و هوا لطافت بهار رو داره و سرمای زمستون رو.
امروز عصر روزهایی افتادم که برامون نامه میومد.روزایی که هنوز این قدر بزرگ نشده بودیم که دل ببندیم به خوشی و ناخوشی دنیا.روزایی که فقط با دیدن اسممون توی نامه های دریافت شده ی کیهان ، اون هفته مون ساخته میشد.روزایی که اگه فقط یه بار در هفته به عموزنجیرباف زنگ میزدیم و یه مطلب واسه ش میخوندیم ، از سرخوشی برخورد خوبش و انتظار برای چاپ متن مون ، تا هفته ی بعدش روزا رو گز میکردیم و دقیقه دقیقه ش رو زندگی.
روزایی که انتظار معنی دیگه ای داشت.انتظار همیشه معادل رسیدن بود ، معادل تونستن و رسیدن بود.انتظار برای نوروز ، برای عیدی ، برای دیدن دوستا ، برای عید قربون و جمع شدن همه مون کنار هم ، برای هوای بهاری ، برای بارون. روزایی که میشد روی انتظار کشیدن واسه ی خیلی چیزا حساب باز کرد.
سر شبی ، بارون نم نم شروع شد.هوا سودایی شد.الان تصمیم گرفتم بعد شام بدم قدم بزنم ، بی هدف ، بی هیچ انگیزه ای برای لذت بردن ، و انتظار نداشتن از حوادث.
پیوند بزنین خودتون ، به آهنگ های :
the smell of rain : Alireza Afkari
من و بارون ، رضا صادقی و بابک جهانبخش
nocturn , believe , celtic women
درباره این سایت