نسیم کوهسار



روزی که گذشت یکی از دوستانم رو دیدم و یک دفتر سررسید زیبا بهم هدیه داد ، قشنگ ترین سررسیدی بود که تا حالا هدیه گرفته بودم!من کلا دایره ی انتخاب های کمی برای هدیه گرفتن و هدیه دادن دارم ، معمولا کتاب هدیه میدم و یا لوازم تحریر و یا گل ، و معمولا دوست دارم کتاب یا سررسید یا خودکار و گل و نهایتا جوراب هدیه بگیرم! که نمیدونستم این دوست مهربان از کجا میدونست سررسید هدیه ی مناسبی هست و سلیقه ی خوبی هم داشت در انتخاب رنگ و نوع ش!تا الان حدود چهار یا پنج تا سررسید هدیه گرفتم حداقل ، که این قشنگ ترینش بود، و تمام خاطرات و نوشته هام رو هم که از حدود پنج سال قبل مشغول نوشتن شون هستم ، در این سررسید هایی که هدیه گرفتم مینویسم تا همیشه به یاد این هدیه ها و کسایی که این هدیه ها رو بهم دادن باشم!


امروز عصر با ریحان رفتیم پارک بالای شهر، چای و شیرینی و تنقلات هم برداشتیم و بعد از سرسره و تاب بازی ، نشستیم به اشتغال مصرف چای و شیرینی!شاید ازین به بعد دور  و بر ساعتای 5 الی6 برم پارک و یه دوری بزنم که هم حال و هوام عوض شه و هم یه هوایی به مغزم برسه.


دیشب ، یکی دو ساعت قبل سحر ، از روی بالکن ، حیاط رو نگاه کردم ، بارون می بارید ، تا صبح بارید ، بارون بارید ، و صدای بارون ، و صدای بارون که هیچ وقت برام تکراری و خسته کننده نمیشه.( همین الان هم دارم پیانو و صدای بارونی که پریشب رضا توی هواخواه گذاشت رو گوش میدم حتی) موقع دیدن اون بارون مداوم ، یاد اون تکه از کتاب صد سال تنهایی افتادم که چهار سال و یازده ماه و دو روز توی دهکده شب و روز بارون بارید و همه جا و همه چی پر شده بود از اب و گل و لای.امروز رفتم اون تیکه های کتاب رو خوندم دوباره بعد از یک سال  ، و چقدر قشنگ بوداین رمان.شاید یک روز دیگه بشینم بخونمش.


دیشب نشستم به سعدی خوندن.حدود یک ساعت.و روز به روز بیشتر به این حضرت اعتقاد پیدا میکنم.!



امروز رفتم و یادداشت های اسفند و فروردین سه سال قبل رو خوندم.عید جالبی بود سال ۹۵ ، و نمیدونم چرا اون قدر تونستم خوب بگذرونمش.

شب آخر سال ۹۴ یه مطلب نوشته بودم درباره ی کارایی که توی اون سال کرده بودم ، البته بیشتر شامل کتابایی بود که خونده بودم.تصمیم گرفتم واسه ی امسال هم بنویسم یه مطلبی

سال نود و هفت خیلی خوب و جالب شروع شد ، سال تحویل رو امامزاده حسین ابن موسی الکاظم طبس بودیم ، بعد رفتیم کرمان و بم و بندرعباس و قشم و یزد و دوباره طبس و برگشتیم خونه.مسافرت خیلی خوبی بود و باعث شد کلی انرژی بگیرم واسه سال جدید.بعد از عید رفتیم بخش جنرال ، با استادای مهربون و فوق العاده ش.بعد بخش قلب و بعد هم بخش سخت داخلی.هنوز سختی داخلی و اثرات ش بر روحم رو احساس می کنم! بخش سنگینی بود ، بعد از اون بخش دیگه هیچ چیز برام مهم نبود ، فهمیدم که خیلی چیزا میتونه سخت باشه و بگذره و تموم بشه و بره پی کارش! سختی خود این بخش به کنار ، همراهی ماه رمضون  باهاش ، سوختن گوشیم توی ماه دومش و حدود نه هفته خونه نیومدن رو هم بهش اضافه کنین.خداروشکر که رد شد فقط

بعدش دو هفته اومدم  خونه و بیشترش رو به کتاب خوندن گذروندم.

بعد هم بخش رادیو و عفونی.بخشای خوبی بودن و زیاد سخت نبودن در مجموع  ، یه روز جمعه ای ش رو با محمدصادق رفتیم نیشابور که خیلی خوش گذشت ، چند بار دیگه هم بیرون رفتیم! بخش جراحی هم بود ، که هفته اخرش یه سفر دو روزه رفتم گناباد واسه دومادی صادق و رفتم خونه رضا!‌خوش گذشت واقعا .بعدش هم امتحان سخت و افتضاح جراحی رو دادم .بعدش رفتیم بخش اورولوژی و ارتوپدی ، آموزش خوبی داشتن و پروفشنالیسم هم در حد عالی! کلا هفته های قبل امتحان رو میومدم خونه ، برخلاف خیلی از بچه ها که مشهد می موندن که درس بخونن!‌ خونه هم یه مقدار درس میخوندم و بیرونم میرفتم و خوش میگذروندم به نحوی! همه ی امتحانا رو هم پاس شدم خدا روشکر!!

اسفند هم که بخش اطفال رفتیم ، فوق العاده بود ، هم این که زیاد لازم نبود درس بخونم چون امتحانش بعد عید بود ، هم این که با بچه ها سر و کله میزدیم ، هم این که هواااا عالی بوداسفند خیلی سریع گذشت ، مثل برق و باد

اتفاقای خوبی افتاد امسال ، یکی ش این بود که خیلی آرامش بیشتری داشتم در مجموع ، استرس و اضطرابم خیلی کم شد  چه نسبت به مسایل درسی و چه نسبت به خیلی چیزای دیگه ، علی رغم این که دیگه آدم مثبت اندیش مطلقی نیستم ، اما یاد گرفتم بیشتر از لحظاتم لذت ببرم، حتی از لحظاتی که تلف می کردم! یاد گرفتم از موسیقی ، از تنهایی ، از شادی و از غم ، از بدبختی و استرس هم لذت ببرم !‌یاد گرفتم بیشتر از قبل تنهایی بیرون برم.جلسات نسبتا خوبی رو برم در موضوع ادبیات و .اتاق خیلی مرتبی ساختیم با علیرضا ، واقعا آرامش بخش بود این اتاق مون ، و چند تا گلدون آوردیم واسه اتاقمون .خیلی مسایل اهمیت شون رو برام از دست دادن و همین باعث شد که بتونم خودم رو آروم آروم قوی تر احساس کنم از نظر روانی لااقل  ، یه مقدار ورزش کردن رو شروع کردم ، کتاب ها و فیلم های خیلی خوبی دیدم ، دوستای خوبی پیدا کردم ، کمتر عصبانی شدم  و همیشه سعی کردم که بیشتر به خودم مسلط باشم هم در موقع عصبانی شدن و هم موقع صحبت کردن ، از کسی کینه ای به دل نگرفتم و سعی کردم دلی رو نشم ، هرچند که نمیدونم موفق بودم یا نه! در مجموع سالی بود که دوست داشتم همین طوری ادامه داشته باشه ، اما امروز موقعی که میرفتم مسجد ، چشمم به ابرای فشرده ی مملو از بارون افتاد ، و به غروب ، و به ماه شب چهارده که تازه طلوع کرده بود ، و دلم یه طوری شد ، و با خودم گفتم که تا کی میخوام خودم رو اسیر تقویم و این مقررات خشک و خودساخته کنم؟ سال نود و هفت شاید از نظر تقویم تموم شده باشه ، اما چیزی که مهمه این هست که روزها و شب ها در جریانه ، و من خودم هستم با همون ویژگی هایی که توی این سال کسب کردم و تقویت شون کردم ، و میتونم سال نود و هشت رو هم تا حدی که در توانم هست ، خوب پیش ببرم و ازش استفاده کنم.امسال ، تونستم شفاف تر فکر کنم و شفاف تر عمل کنم ، و حتی اگر اشتباهی  هم مرتکب شدم ، سعی کردم با آغوش باز پذیراش باشم و تبعات ش رو قبول کنم و بهش به چشم یک امر عادی نگاه کنم و نه یه خبط غیر قابل جبران.


نوروز پیشاپیش مبارک

امیدوارم سال خوبی برای خودتون بسازین 



امروز رفتم جلسه ی عصر شعر و  ترانه.خیلی وقت بود که تبلیغ جلسات عصر شعر و ترانه ی تهران رو توی پیج آقای عبدالجبار کاکایی میدیدم و همیشه حسرت میخوردم که کاش میتونستم این جلسات رو شرکت کنم  ، تا این که توی این شهر هم این جلسه برگزار شد ، با حضور استاد محمدعلی بهمنی ، عبدالجبار کاکایی ، غلامرضا طریقی ، سعید بیابانکی ، استاد کیوان ساکت ، و رونمایی که از کتاب روزگار من و شعر ، اثر احمد امیر خلیلی ، مشتمل بر شصت و سه روایت از زندگی محمدعلی بهمنی.

خلاصه که جلسه رو رفتیم و یه مقدار هم دیر رسیدیم و با خیل عظیم مشتاقان مواجه شدیم!‌داخل تالار که جا واسه سوزن انداختن نبود و مجبور شدیم بیرون تالار ، بشینیم روی صندلی و از ال سی دی ببینیم جلسه رو ! حدود یک ساعتی نشستیم و بعد تصمیم گرفتیم رفع زحمت کنیم! موقع رفتن هم یه نگاهی انداختم به کتاب روزگار من و شعر، اول قصد خریدش رو نداشتم ولی بعد که نگاهی انداختم به کتاب ، دیدم که کتاب جالبی میتونه باشه  ، و خریدمش.

اومدم اتاق و تورقی کردم کتاب رو ، و حین ورق زدن ، عطر کتاب نو به مشامم رسید.آه.امان از عطر کتاب نو.من رو برد به یه فضای عمیق و خلسه آور و نوستالژیک ، مخصوصا که جنس کاغذش ، ازین کاهی مانند های خوش دست و معطر بود که من دوست دارم و چشمای رنجورم رو هم اذیت نمی کنه.!

یه جمله ای نوشته بود ، حین ورق زدن بهش برخوردم ، جالب بود برام.:

ما آن قدر از معنا و اصل ، دور شده ایم که برگشتن به آن ذات اولیه تقریبا غیر ممکن است.


موقع خوندن یکی از فصل ها ، به نام وقتی هوا ابری میشه ، که در باب دلتنگی بود ، ترانه ای به چشمم خورد که قشنگ بود ، و وقتی خوندمش یادم اومد که مرحوم ناصر عبداللهی هم این ترانه رو خونده.


یه روز دلم گرفته بود

مثل روزای بارونی

از اون هواها که خودت

حال و هواشو میدونی


اگه بشه با واژه ها

حالمو تعریف بکنم

تو هم من و شعر منو

با هم حست می خونی


یه حالی داشتم که نگو 

یه حالی داشتم که نپرس

یه تیکه از روحمو من

جایی گذاشتم که نپرس


یه جایی که می گردم و

دوباره پیداش می کنم

حتی اگه کویر باشه

بهشت دنیاش می کنم


اسم قشنگ شهرمو

تو می دونی چی میذارم

دونه دونه کوچه هاشو

به اسمای کی می ذارم؟


آخه تو هم مثل منی

مثل دلای ایرونی

وقتی هوا ابری میشه

حال و هوامو می دونی.!



خب ، مطابق معمول ، نشستم پشت پنجره ، یه مقدار پنجره رو باز کردم و هوای بارون زده سرک میکشه داخل اتاق.نم نم بارون میباره و هوا لطافت بهار رو داره و سرمای زمستون رو.

امروز عصر روزهایی افتادم که برامون نامه میومد.روزایی که هنوز این قدر بزرگ نشده بودیم که دل ببندیم به خوشی و ناخوشی دنیا.روزایی که فقط با دیدن اسممون توی نامه های دریافت شده ی کیهان ، اون هفته مون ساخته میشد.روزایی که اگه فقط یه بار در هفته به عموزنجیرباف زنگ میزدیم و یه مطلب واسه ش میخوندیم ، از سرخوشی برخورد خوبش و انتظار برای چاپ متن مون ، تا هفته ی بعدش روزا رو گز میکردیم و دقیقه دقیقه ش رو زندگی.

روزایی که انتظار معنی دیگه ای داشت.انتظار همیشه معادل رسیدن بود ، معادل تونستن و رسیدن بود.انتظار برای نوروز ،  برای عیدی ، برای دیدن دوستا ، برای  عید قربون و جمع شدن همه مون کنار هم ، برای هوای بهاری ، برای بارون. روزایی که میشد روی انتظار کشیدن واسه ی خیلی چیزا حساب باز کرد.


سر شبی ، بارون نم نم شروع شد.هوا سودایی شد.الان تصمیم گرفتم بعد شام بدم قدم بزنم ، بی هدف ، بی هیچ انگیزه ای برای لذت بردن ، و  انتظار نداشتن از حوادث.


پیوند بزنین خودتون ، به آهنگ های : 

the smell of rain : Alireza Afkari

من و بارون ، رضا صادقی و بابک جهانبخش

nocturn , believe , celtic women




 


دیروز به دعوت یکی از دوستانِ  جان ، به مراسمی سرو سرای کهن رفتم ، که از طرف موسسه ی خردسرای فردوسی و با همکاری باغ حکمت ترشیز برگزار شده بود.مراسم فوق العاده ای بود ، با حضور دکتر یاحقی ، دکتر سادات ، دکتر رامپور صدر نبوی ، دکتر خسروی و دکتر خاتمی پور و  جمع زیادی از عاشقان ادبیات و فرهنگ.


درباره سرو هزار و چهارصد ساله ی ترشیز بسیار سخن رفت ، سروی که یکی از هدایای سه گانه ی زرتشت پیامبر بود به گشتاسب شاه ، و در ترشیز کاشته شد و عمرش به هزار و چهارصد و پنج سال ( و بنا به محاسبه ای ، به هزار و چهارصد و پنجاه سال) رسیده بود؛سروی که هنوز پابرجا و بالنده بود، اما دریغ از تنگ چشمی خلیفه ی آن دوران ، متوکل عباسی  ؛متوکل دستور قطع این سرو کهنسال را صادر کرد و برای دیدن شکوه و عظمت این درخت ، دستور داد آن را بر اشتران حمل کنند و شاخه های ان را نیز در نمد بپیچند و در مقصد به یکدیگر متصل کنند و دوباره درخت را سرپا کنند تا بتواند ان را ببیند! تلاش های موبدان برای منصرف کردن عاملان  این تصمیم کارگر نیفتاد و این درخت را سرانجام قطع کردند و بار کاروان نموده ، به بغداد فرستادند ، و عجیب آنکه وقتی این درخت به یک منزلی بغداد رسید ، غلامان بر سر متوکل ریختند و او را کشتند ، پیش از آنکه بتواند عظمت درخت را ببیند.


مویه ها باید سر داد ، در غم نابود کردن این سرو کهن سال ، اما همه ی کاری که میتوان کرد ، مویه نیست، سرو را باید زنده نگاه داشت ، درختی ست پر برکت ، خوشبو ، و سهی، یاد سرو را باید زنده نگاه داشت!


پیوند انسان و گیاه از دیرباز مشهود بوده است؛بوجود آمدن انسان از ریواس بنا به اعتقاد زرتشتیان ، تجلی حیات سیاوش پس از بی گناه کشته شدن  به صورت گیاهی(بنا به قولی سرو) که از خونش رویید ، اهداء سرو به گشتاسب شاه از سوی زرتشت ، تماما نشانه های پیوند دیرین انسان و گیاه است.


این نوشته را بر اساس مطالعات قبلی خود و نیز مطالب مطرح شده در مراسم دیروز به رشته ی تحریر درآوردم.


روزی که گذشت ، بعد از مدت ها فقط و فقط کلاس تئوری داشتیم ، از ساعت هفت و نیم صبح نشستیم سر کلاس و ساعت دو تموم شد کلاس ها ، و فقط یک ربع اون وسط مسط ها تونستیم استراحت کنیم ، اصلا نتونستم درست و حسابی کلاس رو تحمل کنم و گوش بدم به درس ها .اصولا چندان اعتقادی به کلاس ها ندارم و تقریبا بیشتر مطالبی که رو توی این سال های اخیر یاد گرفتم ، فقط با خوندن خودم از روی جزوه یا کتاب یاد گرفتم.


الان نشستم پشت میز ، آسمون صافه صافه.ماه رسیده به اوج آسمون.ماه شب شونزدهمه و من در کمال تعجب ، دیدن ماه شب چهارده رو از دست دادم!! یعنی این قدر درگیر زمین شدم این روزا؟!


چند روز قبل خانم پوران شریعت رضوی فوت کردن.کتاب طرحی از یک زندگی ایشون رو توی سال دوم دبیرستان و موقعی که میرفتم خونه ی بی بی از میون کتابای دایی پیدا کرده بودم و میخوندم.فوق العاده جذبم کرده بود این کتاب.اولین آشنایی من با دکتر شریعتی ، زمانی بود که رفته بودیم سوریه ، اون موقع من کلاس چهارم ابتدایی بودم و وقتی رفتیم قبرستان اموی ، آرامگاه دکتر شریعتی رو هم زیارت کردیم ، و من همون زمان با خودم گفتم چقدر تلخه که آدم توی دیار غریب بمیره ، و چقدر تلخ تره که توی دیار غریب دفن بشه.و دیگه حتی نتونه برای آخرین بار خاک جایی که زندگی ش رو اونجا شروع کرده و ادامه داده و جوونی ش رو گذرونده لمس کنه.(اشک توی چشام جمع شده الان!) ، و الان یاد بابابزرگ محمدحسن افتادم که توی دیار غریب فوت کرد و دفن شد ، و همیشه وقتی به یادش میفتم دلم یه طوری میشه ، هرچند هیچ وقت ندیدمش و فقط خاطراتش رو از بی بی شنیدم و فقط یه بار دو سه سال قبل رفتیم سر خاکِ   غریبانه ش ، که زیر یه درخت بزرگ بود و سنگ مزارش هم پر شده بود از خزه.آه ای زندگی.

بعد از این آشنایی با دکتر شریعتی ، چند تایی کتاب از ایشون خوندم ، و یه جورایی تفکر درباره ی خیلی از مسایل مذهبی و جامعه شناسی رو با ایشون شروع کردم.و هیچ وقت نخواهم تونست منکر تاثیر ایشون در روش تفکرم بشم.


امشب ، یاد یه بیت از سایه افتادم.من نمی دانستم معنی هرگز را ، تو چرا باز نگشتی دیگر. ، تا زمان بلوغ ، تمام اهدافی که در زندگی مون در نظر میگیریم ، به نظر قابل دسترسی و سهل میان ، از بلوغ به بعد کم کم میفهمیم که دیگه نمیشه به خیلی ازین رویاها دست پیدا کرد ، خیلی هاشون رو فقط باید در حد یه رویا تصور کرد ، خیلی از محل هایی که دوست داشتیم بریم رو دیگه شاید حتی نشه یک بار توی زندگی تجربه شون کرد.و خیلی از رویاهای دیگه رو 


توی این سه ماه که ننوشتم ، چند تایی کتاب خیلی خوب خوندم ، مثل اتحادیه ابلهان ، در رویای بابل ، جان کلام و دو سه تا کتاب دیگه.و همچنین کتاب فراتر از بودن ، از کریستین بوبن ، شاید بعدها بریده هایی ازین کتابا رو بتونم بنویسم اینجا

یک شب ، فکر کنم سه هفته قبل بود ، همین طور که نشسته بودم ، با خودم فکر کردم که چقدر بار کتاب های نخونده روی دوشم سنگینی میکنه.چقدر برام ناراحت کننده هست که می بینم یک روز دیگه فرصتی ندارم برای خوندن کتاب های فوق العاده ای که میتونستن هر کدوم شون من رو وارد یک دنیای جدید و یک زندگی جدید کنن .





دیشب اینجا برف اومد! یه برف خیلی قشنگ و آروم و ملایم ، رفتیم قدم زدیم زیر برف و یه مقدار خرت و پرت خریدم و بازم قدم زدیم و دو ساعت بعد برگشتم اتاق ، هوا هم سرد بود ، تا حدود ساعتای یک که بیدار بودم هنوز داشت برف میومد. 

صبح که بیدار شدم چِشَم به کوهای اطراف افتاد که پر بودن از برف ، و درختا هم همینطور ، یه عکس گرفتم ازشون؛ نزدیکای ظهر هم دوباره برف شروع شد و تا عصر بارید؛ چند تا اسلوموشن گرفتم از بارش برف.

امشب بعد از شام ، دو تا از وویس هایی که پارسال اوایل زمستون از شعرخوندن خودم توی اتاق گرفته بودم رو پیدا کردم ، دو تا از شعرای ابتهاج رو خونده بودم؛ نمیدونم چرا موقع شنیدن شون یه مقدار چشام نمناک شد و قفسه سینه م گرفت یه کم! این عمرِ گذشته رو کجا میشه دریابیم؟ نشستم چندتایی غزل از منزوی خوندم و چندتاشون رو هم بلند خوندم و صدام رو ضبط کردم همینطوری ، واسه آینده ، که به یادگار یه چیزی از خودم ، ازین روزا داشته باشم.


اسفند رو دوست دارم ، هوا خیلی خوب میشه ، بوی عید کم کم سرک میکشه لابلای شاخه های درختا ،  زمین و آسمون پررنگ تر میشه و انگار که همه چی داره تر و تازه میشه؛ مخصوصا این که خوبی امسال اینه که توی اسفند هیچ امتحانی ندارم و میتونم راحت برم بیرون قدم بزنم ، کتاب بخونم و زندگی رو راحت تر از قبل بگیرم.


 برف امسال من رو یاد برف های سالای اخیر انداخت ، یاد برف سال کنکورم و قدم زدن تنهایی توی برف و سکوت و سرما ، برف  دو ، ترم سه و ترم پنج ؛ و چقدر خاطرات  توی ذهنم شفاف و روشن باقی می مونه



چی بگم از قشنگی این فیلم پدرخوانده! تعریفش رو قبلا از بچه ها شنیده بودم ولی فیلمش رو ندیده بودم.دقیقا از یه هفته قبل شروع کردم به دیدن فیلمش و عصر دیروز دیگه تمومش کردم! وااااقعا عالی بود ، به معنای وااااقعی! آلپاچینو چقدر عالی بود.آخ از موسیقی متنش که هروقت شروع میشد  یاد تک تک قسمتایی از فیلم می افتادم که اون موسیقی نواخته می شد.حدود ۸-۹ ساعت فیلم ناااااب به معنای واقعی بود.و الان ناراحتم که دیگه این فیلم رو دیدم و نمی تونم اولین بار دیدن این فیلم رو تجربه کنم!!!!

روی دیوار اتاق جدیدی که رفته بودیم سه چار ماه قبل ، به یادگار از ساکن قبلی ، حدود دویست تا عکس در قطع های مختلف ، به طور متوسط۱۵ در ۲۰ سانت ، تصاویر بازیگرا در نقش هاشون در فیلم های مختلف بود.تعداد زیادی شون هم مربوط بود به همین فیلم پدرخوانده.حدود ۵۰-۶۰ تاشون رو جدا کردیم با علیرضا که دوباره که برگشتیم ، بچسبونیمشون به دیوار اتاق.

اوصیکم به دیدن سه گانه ی Godfather!!!




آسمون همه جا یه شکلیه؟فک نکنم!یعنی تو میگی آسمون اینجایی که الان من نشستم و فقط هف هش تا ستاره رو میبینم بالای سرم ، با آسمون خونه ، که هر شب پر میشه از ستاره یکیه؟اونجایی که حتی بچه شهابای فسقلی رو هم میشه  دید ، با اینجایی که خط به خط افق رو که نگا می کنی ساختمون و آپارتمون میبینی و باز بالاسر اونا هم تا کمرکش آسمون رد چراغای شهر هستش ، یکیه یعنی؟اونجایی که اصن انگار ته دل آدم همیشه قرصه با اینجایی که انگاری گرد غم پاشیدن تو ذره ذره و وجب به وجبش یکیه؟
چی بگم والا.شاید بگی دیوونه شدیا ، این حرفا چیه ، الان دیگه کی به آسمون نگا میکنه ، کی حوصله ی بچه شهابا رو داره ، کی اصن به فکر جیرجیرکای لابلای درختاس؟نمیدونم شایدم تو راس میگی .شایدم من دیوونه ام که اینقد زود به زود دلم میگیره ، که اینقد همه اش آسمونو می پام که بلکه یه شهابی بیینم ، یا هلال ماهو یهو ببینم ، یا همیطوری ستاره ها رو.


فردا تولد دو تا رفیقای بدفازِ  راست دست چپِ   پایِ   دانشجوی پزشکیِ  ادمینِ هواخواهیِ کتاب خونِ  دوست داشتنی! یکی تنضیف ، و یکی رضا! تنضیف که الان کنار تختم واستاده و داره با بچه ها چرت و پرت میگه درباره ی بخشای ترم بعد! چرت و پرت میگه و خودشم میخنده ! همینطوری ایستاده ، یه پاش رو هم آورده بالا ، اول بهش گفتم مثل لک لکا ایستادی! گفت از بچگی دوست داشتم لک لک باشم ، به خاطر کارتون«خداوند لک لک ها را دوست دارد»! بعد یهو بچه ها گفتن اونی که موقع ایستادن پاش رو بالا میگرفت لک لک نیست ، فلامینگو عه!‌بعد دیدم اشتباه گفتم ، بهش گفتم از بچگی لک لک رو اشتباهی دوست داشتی! 

رضا هم که زنگ زدیم یه نیم ساعتی صحبت کردیم قبل شام ، از همه چی ، از تولدش و رفیقای دیگه و شبکه های اجتماعی و. احتمالا هفته ی بعد بیاد مشهد و امیدوارم بشه توی این هوای نسبتا خوب یه بیرونی رفت لااقلامیدوارم همیشه سالم باشن هردوتاشون


خب ، امروز هم که آلبوم جدید محسن چاوشی منتشر شد.از بیمارستان که برگشتم سایتا رو بررسی کردم که ببینم چطوریه واسه خریدش! اول دیدم زدم ۷$  !!! گفتم هفت دلااار! بعد گفتم میشه این که حداقل۷۰ تومن!! بعد گفتم بخوابم شاید فرجی شد!! 

عصر که بیدار شدم ، تلگرام رو چک کردم و دیدم رضا پیام داده ، درباره آلبوم صحبت کردیم بعد گفت که خریده این آلبومو.گفتم چند تومن ؟ گفت هفت هزار تومن!‌بعد گفتم من فک می کردم هفتاد تومنه!‌ بعد دیدم چند دقیقه بعد پیام داده که : نمیخواد بخری آلبوم رو! دیدم همه ش رو برام فرستاده ، بعد دیدم نوشته که یه نسخه دیگه هم برای من  خریده و حلاله حلاله! 

و خب ، آدم ازین رفیقا داشته باشه ، ازین رفیقا.فقط همین


الان دارم همین آلبومو گوش میدم.خیلی قشنگه.اوصیکم به خریدن و یا هدیه دادن یا هدیه گرفتن آن   :))))))))))))))


به یاد شب های پاییز و زمستون و بهار و تابستون که با رضا ، ساعت ها ، آهنگ گوش میدادیم ، و غرق بودیم در فکر ، خیال ، اندوه ، سکوت.



چه حکمت است در این مردن؟

ـ در عاشقانه ترین مردن ـ

و مغز را به فضا بردن

و گریه را.


حسین صفا




تو چراغ آفتابی، گل آفتابگردان!

نکند به ما نتابی، گل آفتابگردان!

 

گل آفتاب ما را لب کوه سر بریدند

نکند هنوز خوابی؟ گل آفتابگردان!

 

نه گلی فقط، که نوری، نه که نور، بوی باران

تو صدای پای آبی، گل آفتابگردان!

 

نه گلی، نه آفتابی، من و این هوای ابری

نکند به ما نتابی! گل آفتابگردان!

 

تو بتاب و گل بیفشان،«سر آن ندارد امشب

که برآید آفتابی»، گل آفتابگردان!


سعید بیابانکی


گل آفتاب گردون.آخ از گل آفتاب گردون.توی تصورات کودکی م ، یه تصویر ذهنی ای دارم از یه مزرعه ی بزرگ گل آفتاب گردون ، که با بچه های فامیل ها رفته بودیم.واقعا نمیدونم که این فقط یه تصویر ذهنی خیالی و یه رؤیا هستش ، یا واقعا دیدن چنین مزرعه ی آفتاب گردون قشنگی رو تجربه کردم.هرچی که هست ، حتی خیال و تصورش هم قشنگه.


قبلا توی حیات خونه  ، زیاد آفتاب گردون داشتیم.قد هر کدوم هم خیلی بلند می شد و خیلی قشنگ میشدن.الان ، چند تایی توی حیاط خونه ی نظام آباد داریم و این عکس هم از همون آفتاب گردونای نظام‌ آبادمون هست.


راستی ، شمام با شنیدن اسم گل آفتاب گردون ، یاد آهنگ گل آفتاب گردون گروه آرین میفتین یا فقط من این قدر روانی ام! 

آخ آخ آخ از قشنگی گل آفتاب گردون.


یادمه کیهان بچه ها ، سه شنبه ها چاپ میشد و چهارشنبه ها می رسید به شهرمون.بابا همیشه چهارشنبه ها برام کیهان میخرید و در عرض همون یکی دو روز اول ، ته توی مجله رو درمی آوردم.یادمه یه بار که رفته بودیم کیهان بخریم ، فروشنده هه گفت تموم کردیم.آدم اصن ته دلش یه طوری میشد با این حرف.حتی همین الان هم که دارم مینویسم ، یه طور عجیب و غریبی دلم قیلی ویلی میره از این فکر.فکر این که آدم یه هفته آزگار منتظر باشه واسه یه مجله ای ، بعد ببینه باید کلا خیال این مجله رو از ذهنش بیرون بندازه تا هفته ی بعد.خلاصه یه بار که رفتیم و فروشنده هه گفت کیهان بچه ها تموم کردیم و من لب و لوچه ام آویزون شده بود ، یهو گفت که یه مجله ی دیگه ای هم واسه بچه ها هستش و وقتی آورد ، دیدم «بچه ها.گل آقا» عه.! تا اون موقع چیزی نمیدونستم درباره اش.بابا برام خریدش و آوردمش خونه و ته توی همه ی مطالبش رو در آوردم و کلی خندیدم.هر کدوم از مطالبش رو چندین باااار خوندم.هنوز که هنوزه ، لذت و شیرینی خوندن خط به خط مطالبش و دیدن تک تک کاریکاتورا و عکساش رو زیر دندونام حس می کنم!‌ بعد از اون دیگه هیچ وقت نشد که «بچه ها.گل آقا!» رو بخرم و بخونم و بعد از چند سال هم دیگه کلا هیچ مجله ای از موسسه شون منتشر نشد ، اما همون یه مجله باعث شد جرقه ی زده بشه برای علاقه ی من به خوندن طنز اجتماعی و از همه مهم تر ، به شخص «گل آقا».


پ.ن: به مناسبت هفتاد و هفتمین زادروز کیومرث صابری فومنی


از وقتی که این لپتاب رو خریدم ، یعنی از دو سال و نیم قبل ، نتونستم یه عکس درست و حسابی بذارم توی وبلاگ! هر عکسی که میذارم نمی تونم اندازه اش رو تغییر بدم! نمیدونم سافاری چرا این قدر اذیت می کنه و نمیشه این کار رو کرد!‌حتی چند روز قبل گوگل کروم هم نصب کردم روی لپ تاب ولی بازم نشد عکس رو کوچیک تر کنم! اگه کسی راهکاری داره واسه این قضیه لدفن لدفن لدفن بهم بگه!!


تابستون امسال ، تابستونی بود که به معنای واقعی ، درگیری و مشغولیت رو توی این رشته ای که انتخاب کردم ، احساس کردم ، و مساله ی مهم و قابل توجه این هست که این چیزی که تجربه کردم ، تازه بخش کوچکی از درگیری ذهنی و کاری ای هست که در آینده قراره زندگیم رو تحت تاثیر قرار بده.فارغ از همه ی اینا ، بخش فشرده ی داخلی هم تموم شد و من ، الان تقریبا به نیمه ی تعطیلات خودم رسیدم! پریشب ، موقع پیاده روی به رضا گفتم هیچ وقت فکر نمی کردم که توی زندگیم ، به یه تعطیلات تابستونی دو هفته ای قانع بشم ، و خب ، بعدا از این هم کمتر خواهد بود!

خلاصه این که داخلی تموم شد ، و الان چند روزی هست که برگشتم خونه ، شب ها رو روی بهارخواب میخوابم ، در مسیر نسیم خنک کویری ، زیر سقف آسمون ، در حالی که آندرومدا ، درست بالای سرم قرار میگیره نیمه شب!

کتاب خرمگس ، اثر اتل لیلیان وینیچ رو شروع کردم چند روزیه.فک کنم شنبه بود که با ریحانه و رضا رفتیم کتابخونه استاد احمد آرام ، جلد چهارم ژان کریستف رو پس دادم و دو تا کتاب کودک برای ریحانه گرفتم و خرمگس رو که رضا گفت کتاب خوبیه  ، برای خودم. و الان هم مشغول خوندنش هستم . کتاب خوبیه ، و یه جورایی من رو یاد کنت مونت کریستو میندازه!







خواب شبانه ؟

فقط دراز کشیدن توی بهارخواب ، زیر سقف آسمون ، توی یه شهر نیمه کویری ، اونم لحظه ای که نسیم خنک خنک خنک می وزه.خواب ، فقط همین مدلش ولاغیر.
دو ماه از تابستون رو بیهوده ی بیهوده به خاطر بخش داخلی نتونستم خوابیدن توی بهارخواب رو تجربه کنم ، الان که برگشتم خونه ، میفهمم چه نعمتیه این شبای کویر ، چه لذت وصف نشدنی ایه دیدن ستاره های آسمون این شهر قبل از خواب.


پ.ن:الان آندرومدا دقیق دقیق بالای سرمه ، ماه غروب کرده و فک کنم ئاهید هم همینطور ، سرم رو یه کم بالاتر آوردم و تونستم خوشه ی پروین رو هم ببینم، فقط توی شبای این شهره که میتونم آسمون رو بی دغدغه و با آرامش و پاک و صاف و درخشان ببینم.

شب خوش


بخش داخلی تموم شد.یه بخش سخت ، سنگین و نفس گیر.روزای آخر منتهی به امتحان ، روزشماری می کردم که هرچه سریعتر امتحان رو بدم و تموم شه و راحت شم .خیلی مسخره و مزخرف بود این روزای آخر.

شب امتحان ، علی رغم این که خواستم زود بخوابم ، حدود ۳-۴ساعت توی تختخواب پهلو به پهلو شدم. آخرش تونستم دو سه ساعتی قبل امتحان بخوابم.این بدخوابی رو دو شب دیگه هم تجربه کردم توی یک هفته ی اخیر ، و هر شب هم آرزو می کردم که کاش یه هفت تیر کنار بالشتم می بود ، تا می تونستم مغزم رو خلاص کنم!!

ظهر ، بعد امتحان ، رفتم کتابخونه مرکزی فردوسی ، یه دوری زدم بین کتاب های انبوهی که توی قفسه ها بود ، کتاب غرش طوفان رو که ادامه ی ژوزف بالسامو بود رو بعد دو سال پیدا کردم و یه تورقی کردم.بعد از ناهار دو سه ساعت خوابیدم و بعدش رفتم پردیس کتاب .چند تا کتاب برای ریحانه خریدم ، و دو تا هم برای خودم.بعد رفتم پاساژ مهتاب.بعدش هم حرم.امشب حرم خیلی خیلی شلوغ بود.چند تا عکس گرفتم از شعر هایی که روی سنگ های دیواره های حرم بود.

این عصرای بعد امتحانا رو خیلی دوست دارم.بعدش می شه با خیال راحت بری یه دوری بزنی و یه نفسی تازه کنی  ، توی زندگی ای که الان همه اش شده استرس و فشار و بی حوصلگی و بی خوابی و بی خوابی و بی خوابی.

یادش بخیر ، یه زمانی ، سرم به بالشت نرسیده خوابم برده بود.!


نهم اوت ، مثل این که روز عاشقان کتابه. یه استوری گذاشتم و از بچه ها خواستم بهترین کتابایی که خوندن رو بهم بگن.و خوب ، یه تعداد نسبتا خوبی کتاب جدید و خوب بهم معرفی شد که اینجا هم مینویسم شون که یادم باشه همیشه که اگه بتونم حتما بخونم شون.


بهترین کتابایی که خودم خوندم:

خانواده ی تیبو از رژه مارتن دوگار

بینوایان ، گوژپشت نتردام ، تاریخ یک جنایت از ویکتور هوگو

جان شیفته از رومن رولان

خاطرات یک پزشک«ژوزف بالسامو» ،  از الکساندر دوما

کنت مونت کریستو از الکساندر دوما

یک عاشقانه ی آرام ، آتش بدون دود از نادر ابراهیمی

۱۹۸۴ از جرج اورول

بادبادک باز از خالد حسینی

صد سال تنهایی ، عشق سال های وبا از گابریل گارسیا مارکز

روان درمانی اگزیستانسیال از اروین د یالوم


کتابایی که بچه ها معرفی کردن بهم و من هم به شما و خودم توصیه شون می کنم:


کوری

قلعه حیوانات

بیشعوری

هری پاتر

وقتی نیچه گریست

صد سال تنهایی

دیوید کاپرفیلد

راسپوتین

مسیح باز مصلوب

خرمگس

رنج های ورتر جوان

کیمیاگر

نبرد من

او مرا دوست داشت

ماجراجویان

سه تفنگدار

شازده کوچولو

خاطرات یک پزشک از میخاییل بولگاکف

هنر شفاف اندیشیدن

سنگ فرش هر خیابان از طلاست

گایدلاین جراحی

القرآن الکریم

قلعه مالویل

جز از کل

لطفا گوسفند نباشید

قورباغه ات رو قورت بده

مردی به نام اوه

شورش

دالان بهشت

ملت عشق

فوریت های پرستاری

زیست سوم!








دیشب ، یه نیم ساعتی چرخی زدم توی اکولالیا ، بیست سی تا شعر قشنگ و تر تمیز از شاعرای عرب ، ترک ، اروپایی و آمریکایی پیدا کردم ، که فوق العاده بودن از نظر خودم.حرفای قشنگ و دلی ای داشتن توی شعراشون.

شاید بعضیاشون رو اینجا بذارم.همه شون رو هم که به مرور توی هواخواه (Havakhaah)می ذارم.


راستی ، دیشب ژان کریستف رو تموم کردم.۱۹۰۰ صفحه ای که خیلی به نسبت طول کشید.حدود دو ماه وقت صرف خوندنش شد.به نسبت جان شیفته ای که خود رومن رولان نویسنده اش بود ، کمتر پسندیدمش.و به نظرم به نسبت سایر رمان هایی که خوندم ، کمتر انتظارم رو برآورده کرد.یه مقدار تک شخصیتی بودن رمان به نظرم اذیت میکرد آدم رو ، و یه مقدار دیگه هم ، سرعت وقوع اتفاقاتی مثل مردن شخصیت های داستان ، که خیلی سریع اتفاق می افتادن و ذهن مخاطب رو درگیر نمی کردن ، و این به نظرم جالب نبود.در کل میتونست شاید بهتر هم نوشته بشه ، البته از همون اول با ترجمه ی رمان ارتباط خوبی برقرار نکردم ،مترجم نسخه ای که من خوندم ، محمد مجلسی بود، و درکل به نظرم ترجمه ی م.ا . به آذین  میتونست شاید بهتر باشه واسه خوندنش.


امروز هم خانواده ی پاسکوآل دوآرته از کامیلو خوسه سلا رو شروع کردم ، تا الان که جالب بوده برام.


امشب رفتیم حرم ، نائب ایاره همگی بودیم ، و شام هم مهمون امام رضا!




احساس می کنم کم کم دارم از ابعاد مختلف زندگی م  یه چیزایی رو از دست میدم و این خیلی بده.دارم تبدیل میشم به یه موجودی که شاید داره روز به روز بیشتر به مرداب روزمرگی فرو میره.کتاب کمتر میخونم ، درس چندانی نمی خونم ، جلسات مختلفی که قبلا میرفتم رو الان دیگه نمیرم ، کمتر قدم می زنم و کمتر تفریح می کنم ، ورزش رو کلا چند وقتیه کنار گذاشتم ، حافظ و سعدی و منزوی خیلی وقته نخوندم ، و در مجموع ، دارم به طور کاملا  پیوسته و تدریجی ، تبدیل میشم به یه موجود شبه پارازیت ، با قابلیت سرکوب عواطف و احساسات و خلاقیت ها و توانایی های درونیش!


همین 




از یاد می روی

گویی هیچگاه نبوده ای.

چون مرگ یک پرنده

چون کنیسه ای متروک

از یاد می روی.

چون عشق رهگذر

چون گل به دست باد

چون گل میان برف

از یاد می روی.


محمود درویش



صدای قدم زدن روی زمین پر از خاک و ماسه ، توی سکوت عمیق نیمه شب .این صدا رو موقعی شنیدم که از ماشین پیاده شدم ، بین ماشین و در حیاط دو سه قدم راه رفتم ، قبل از باز کردن در حیاط ، این صدای قدم ها توی سرسرای ذهنم پیچید ، صدای لطیفی بود.

اندیشه ی مرگ یک زمانی خیلی ذهن من رو درگیر خودش کرده بود ، مخصوصا زمان خوندن فصل مرگ کتاب روان درمانی اگزیستانسیال ؛ الان هم گاهی اوقات ، هرچند نسبت به قبل کمتر شده.چیزی که در مرگ اطرافیان برای من فراموش نشدنی خواهد بود ، طرح خنده ی اون ها هست.خنده ی آدم ها ، تا مدت های زیادی در خاطر من باقی می مونه.صدای خندیدن شون ذهن من رو اسیر می کنه.و بعد از مرگ شون ، این خنده کجا خواهد رفت؟ کجا میشه دوباره پیداش کرد.؟ هیچ جا؟ فقط داخل گذشته ها و خاطرات؟ من میگم هر آدمی طرح خنده ی خودش رو داره ، نه فقط طرح لب ها و صدای خندیدنش ، که طرح گونه ها و چشم ها و صورت ش موقع خندیدن هم منحصر به فرده.میگی نه؟ موافقی یا نه؟ همین ، سخت میکنه فراموش کردن خنده ی آدما رو برام .


امروز عصر ، بعد از مدت های مدید ، رفتم سالن مطالعه ی دانشکده.بهار دانشکده رو خیلی دوست دارم.پنجمین سالی هست که بهارش رو تجربه می کنم ، بهاری پر از گلای رنگارنگ و درختای پر از شکوفه و آسمون ابری و بارون های بی خبرش رو.

یه مقدار اول درس خوندم ، بعد طبق تصمیمی که از قبل داشتم ، رفتم پارک ملت ، علی هم اومد! هوا ابری و گرفته بود.همین طور که داشتیم قدم می زدیم ، نم نم بارون هم شروع شد.رفتیم تا انتهای پارک و لاله های هلندی قشنگی که کاشته بودن رو دیدیم.آهنگ بی کلام جان مریم هم توی اون محوطه پخش میشد که توی این شهر عجیب به نظر میرسید!:)))

مردم همه داشتن با لاله ها عکس میگرفتن.خیلی قشنگ بودن این لاله ها ، ما هم چندتایی عکس گرفتیم !‌موقعی که داشتیم از داخل پارک برمیگشتیم بارون شدیدتر شد و تبدیل به  رگبار شد!‌خیس خیس شدیم و هیچ جا رو نمی دیدیم!انگاری موش آب کشیده شده بودیم!! به هر زحمتی بود خودمون رو رسوندیم زیرگذر پارک به سمت دانشگاه ، و یه چند دقیقه ای وایسادیم!‌ دو تا سمبوسه گرفتیم و داغ داغ خوردیم! خیلی چسبید!‌بعد هم رفتیم کلبه ی کافه ی روبروی دانشکده ، دو تا چای نبات دبش تزریق کردیم داخل رگامون.خیلی صفا داد ، چای نبات زیر بارون!!


مثل باران بهاری که نمی گوید کِی؟

بی خبر در بزن و سرزده از راه برس.


آرش مهدی پور







امروز صبح وقتی بیدار شدم چشام کاسه ی خون بود! بس که خسته بودم! از پنجره که نگاه انداختم به بیرون ، دیدم یه مه غلیظ کل کوه های سمت جنوب رو پوشونده و هوا گرفته اس.ظهر هم موقع برگشت از بیمارستان ، نم نم بارون شروع شد و اون قدر هوا رو مطبوع کرده بود که حد نداشت.تو تاکسی که نشستم ، شروع کردم به گوش دادن به کتاب صوتی که از طاقچه دانلود کرده بودم ، به اسم «نشانه ها و سمبل ها»‌ از ناباکوف ، بعد از حدود فک کنم دو سال ، کتاب صوتی گوش می دادم! بیست دقیقه هم بیشتر نبود.کلا نمیدونم چرا نمی تونم روی کتاب صوتی تمرکز کنم.یا اون وسط حواسم پرت میشه یا خوابم میگیره! البته امروز خوابم نگرفت ولی مجبور شدم چند بار برگردونم عقب و دوباره بشنوم که راوی چی گفت!! بعدش که تموم شد هم ، توی ۵-۶ دقیقه  ی باقی مونده تا مقصد ، پادکست خلوت رو گوش دادم که خیلی دوسش دارم.تا ناهار رو خوردیم و اومدیم اتاق ، ساعت تقریبا سه شده بود.توی مسیر بین سلف تا اتاق ، نم نم بارون میچکید ، هوا لطیف بود و روح پرور ، دوست داشتم میشد این هوا رو توی یه ظرف شیشه ای ذخیره کنم و بذارم لب طاقچه به یادگار.رسیدم اتاق  ، واسه چهار آلارم گذاشتم که بیدار شم و برم دانشکده که وقتی بیدار شدم ، هم یه مقدار سردرد داشتم به خاطر خستگی ، هم این که تا از تخت پایین اومدم ، یهو بارون نم نم تبدیل شد به یه بارون شدید! به علیرضا گفتم برم یا نرم!؟ که بعد از چند بار عوض کردن تصمیم ام ، نتیجه این شد که دوباره بخوابم تا هم از خیس شدن در امان بمونم و هم خستگی م برطرف شه و به جای قدم زدن زیر بارون و درس خوندن توی دانشکده ، میشه همینجا کنار پنجره هم از بارون لذت برد و هم درس خوند!‌این شد که خوابیدم و نیم ساعت به غروب بیدار شدم.!! 

هنوز داره بارون میاد

دو سه تا از گلدونا رو عصر گذاشتم بیرون روی تراس ، تا بارون دست بکشه به گیسوهاشون.فک کنم حسابی کیف کردن.

موقعی که داشتیم میرفتیم شام ، وقتی به ردیف درختای کنار بوستان رسیدیم ، مه وهم آلودی نشسته بود لابلای درختای کاج.نور کم رنگ چراغ ها وسط مه رقیق می شکست و یه حالت مخوف و رازگونه ای داشت.چیلیک.ذهنم از این صحنه یه عکس گرفت ، معلوم نیست به درازای چه مدت بمونه تو آلبوم ذهنم.


آسمانش را گرفته تنگ در آغوش

ابر 

با آن پوستین سرد نمناکش.


بعضی شعرا رو خیلی باید بخونی تا بتونی عمیق درک شون کنی.این تیکه از شعر م.امید امروز عصر توی اتاق یهو خودشو از آسمون بارور بارون پرت کرد توی ذهنم.چند بار توی ذهنم چرخید ، و یهو تک تک کلماتش رو انگار تازه شنیده باشم ، محظوظ شدم از خیالش.چشاتو ببند ، کلمه به کلمه با صدای آروم بخونش ، تصورش کن.آسمانش را گرفته تنگ در آغوش ، ابر با آن پوستین سرد نمناکشقشنگه .مگه نه؟!


دیروز صبح ، ساعتای ۸.۵ رفتم سمت بیمارستان ، برای کلاس های تئوری.سر کلاس هم یه مقدار سه تفنگدار خوندم و توی فجازی چرخیدم.ساعت دوازده تموم شد ، بعد ناهار که اومدم اتاق ، یه حس تعلیق و رهایی زیبایی داشتم ، مث اون حس رهایی پنج شنبه ی آخر قبل از عید که تا یه مدت خودم از هر قید و بندی رها می دیدم.یک ساعت به غروب راه افتادم سمت پارک ، تنهایی ، و میونه ی راه ، شقایق های پر پر شده رو دیدم ، صبح که میرفتیم بیمارستان ، انبوه شقایق ها زیر نور مایل خورشید ، میدرخشیدن و با خودم گفتم عصر حتما ازشون عکس میگیرم ، که خب ، در کمتر از نصف روز دچار پریشان حالی شده بودن.البته تک و توک شقایق سالم باقی مونده بود!

توی پارک ، حدود یک ساعت قدم زدم و دور دریاچه وسط ، نشستم و فارغ بال ، فکر کردم ، به چی؟ به هیچی! همینجوری گذروندم ، خورشید غروب کرد ، شب شد ، هوا خنک شد ، با این که لباس گرم همراه داشتم ، ولی نپوشیدم ، نسیم خنک بهار که لحظه به لحظه تیغش تیز تر میشد ، به پوست دست و صورتم می خورد و حس خوبی ایجاد می کرد.موقع برگشت ، یه لحظه قبل از دانشکده مهندسی ، چشمم افتاد به آسمون ، ماه شب شیشم ، وسط آسمون بود ، همراه جبار ، و شباهنگ ، و چشمم رفت سمت شمال ، دنبال عیوق ، و دب اکبر هم توی کمرکش آسمون واستاده بود.

عصر پنج شنبه ها رو خیلی دوست دارم.به خاطر همون حس تعلیقی که گفتم .از دو سه ساعت به غروب برام شروع میشه تا حدود یک ساعت از شب رفته ، خودم رو آزاد و رها احساس می کنم ، مثل یه پرنده ی مهاجر ، مث پروانه ی تازه از پیله دراومده ، مث پرده ی اتاقم که الان آزاد و رها داره ت میخوره توی نسیم ، مث گلای زرد و بنفش توی دشت ها ، مث ابرای بهار.مث احساس روحی آدمی در فاصله ی یک چشم به هم زدن تا مرگ.

این هفته ای که گذشت رو خیلی دوست داشتم ، هم تفریح کردم ، هم کتاب خوب خوندم ، هم دوستام رو دیدم ، هم درس خوندم یه مقدار ، هم استراحتم در حد کافی بود ، هم زیاد فاز دپرس برنداشتم!‌ و هم کلی از بهار لذت بردم .و میخوام این هفته های دیگه رو هم همینطوری استفاده کنم ، اگه که بتونم البته!

 

حرف که میزنی

انگار

سوسنی در صدایت راه می رود

حرف بزن

می خواهم صدایت را بشنوم

تو

باغبان صدایت بودی

و خنده ات دسته ی کبوتران سفیدی

که به یکباره پرواز می کنند

تو را دوست دارم

چون صدای اذان در سپیده دم

چون راهی که به خواب منتهی می شود.


غلامرضا بروسان











دیروز و امروز ، عصرها خیلی کم و بی کیفیت خوابیدم! دیروز که رفتم جهاد دانشگاهی به خاطر کارگاه نحوه برخورد با کودکان آسیب دیده ، که خیلی هم کارگاه شلوغ و خوبی بود ، چند تا از همکلاسی ها هم بودن ، وسط کارگاه هم چای و کیک رو برداشتم و رفتم پایین و زیر نم نم بارون قدم زدم و چای داغ نوشیدم!بعدش هم رفتم دانشکده و یه نیم ساعتی خوندم ، هوا خیلی عالی بود.

امروز ظهر ، از بیمارستان اطفال ، قدم زدیم تا بیمارستان رضا ، هوا خیلی خوب بود ، قدم زدن زیر آسمون ابری نمناک ، خیلی چسبید ، عصر هم ساعتای ۴ رفتم دانشکده ، بارون داشت میبارید ، تا ساعتای ۶ خوندم و رفتم پایین و زیر بارون قدم زدم و یه عکس از روبروی دانشکده گرفتم  .چقدر دانشکده رو دوست دارم.مخصوصا توی این هوا  و توی این فصل و زیر بارون. بعد رفتم تریای دارو ، چقدر آب جمع شده بود روی زمین ، راه رفتن سخت بود.گلای داوودی زیر بارون خیلی قشنگ بودن! هوا یه جوری مث هوای شمال شده .مداوم ابری ، آبستن بارون ، بارون مداوم ، هوا معتدل .توی سالن مطالعه هم سه چهار تا لیوان چایی خوردم و کیک.چقد چسبید! احساس می کنم اعتیادم به چایی داره روز به روز بیشتر میشه!‌

عکس روبروی دانشکده رو استوری کردم.چند تا شعر خوب هم از توی چند تا چنل واسه بارون پیدا کردم.چقدر زیر بارون حس های مختلفی قر و قاطی میشه توی وجودم.شادی ، غم ، دلتنگی ، تنهایی ، قدرت ، ضعف .با خودم فکر کردم ، یه روز ، توی هفتادسالگی ، زیر بارون دارم قدم میزنم ، و یاد این روزا میفتم ، با این احساسات ، و یک عمر تمام با این احساسات توی ذهن و روحم زندگی کردم ، و هیچ وقت این ها رو کسی نتونه درک کنه ، و تنها همین احساسات عجیب و کشف ناشدنی ،  همراهیان من در زندگی خواهند بود و بس.


من بهارم تو زمین

من زمین ام تو درخت

من درختم تو باهار

ناز انگشتای بارون تو باغم میکنه

میون جنگلا تاقم میکنه.


احمد شاملو




امروز ، هوا خیلی سرد شده بود.البته سه چهار روزی هست که اینجا هوا ابری و سرده ، و من دارم کم کم وارد فاز ذهنی پاییز و زمستون خودم میشم ، ذهنم یه مقدار پر میشه از خیال و غم !‌البته خیلی خفیف و کمه!‌ میشینم یه کم پشت پنجره و چایی و شعر و آهنگ و یه مقدار هم رمان و گاها درس.امروز بعد کلاس ، رفتم ارغوان ، کلی از بچه ها اومده بودن و جلسه ی خوبی بود.فردا هم مراسم شعرخوانی به مناسبت بزرگداشت سعدی داریم که مهمونای خوبی هم دعوت شدن به مراسم.

بعد جلسه ، با پویا قرار گذاشتیم که پیاده برگردیم.و یه دوست مهربان ، کتاب شب های سپید داستایوفسکی رو بهم امانت داد که فیلم شب های روشن ، اقتباسی بوده از اون.و تصمیم گرفتم که بعد از خوندن گرگ بیابان ، برم سراغ اون کتاب.هوا موقع برگشت خیلی سرد بود ، پویا اومد و قدم زدیم زیر باد و بارون.کلی حرف زدیم.موقع شام هم کلی صحبت کردیم.وقتی با پویا صحبت می کنم ، انگار با خودم صحبت می کنم.شفافیت و صداقت و مهربونی قطره های بارون رو داره ، و مثل یه برادر بزرگ تر بهش نگاه میکنم و روز به روز احترام و دوستیم بهش بیشتر میشه.

هوای بارون زده ، ذهن من رو می بره به یه فضای معطر و مرطوب ، پر از عطر گلای یاس هم آغوش با نرده های دیوار کنار باهنر.اونجایی که چهارسال قبل همین موقعا ، ساعتای ۱۰ شب ، موقع برگشتن از دانشکده و موقع عبور از پیاده رو می دیدمشون و عطرشون رو استشمام می کردم و حس لطیف و فوق العاده بکری برام تداعی می کرد.از زمان نوجوونی ، میگفتن بارون ماه نیسان رو جمع کنین و بنوشین!‌ ماه نیسان میشه همین آخرای فروردین و اردی بهشت مثل اینکه.میگفتن نوشیدن بارون ماه نیسان برخلاف  بارون بقیه ایام که جنون میاره ، مفیده فی الواقع!‌ مخصوصا اگه اوراد و اذکار مخصوص خونده بشه بهش!


جهان

 از آغاز تا پایان 

شعری ست محزون؛

کسی در خواهد زد

و خواهد آمد

که چشمان تو را خواهد داشت

و همان حرف تو را خواهد زد

ولی من او را نخواهم شناخت


اگر کسی مرا خواست

بگویید

رفته باران ها را تماشا کند

و اگر اصرار کرد ، بگویید

برای دیدن توفان ها رفته است!

و اگر باز هم سماجت کرد ، بگویید

رفته است تا دیگر باز نگردد.


مرحوم بیژن جلالی


این آهنگ رو از یانی خیلی دوست دارم.مخصوصا موقع قدم زدن زیر آسمون شب ، و مخصوصاتر اگه هوا ابری باشه و نم نم بارون بباره.

A Walk In The Rain



دیشب ، رفتیم حرم . مسیر خیلی شلوغ بود و مجبور شدیم حدود یک ساعت تا حرم رو پیاده بریم.توی مسیر هم چندتایی ایستگاه صلواتی دیدیم و دلی از عزا در آوردیم.کلی هم صحبت کردیم و خندیدیم.هوا هم خنک بود و ابری.حرم البته زیاد شلوغ نبود.مجال زیارتی شد و نمازی و دعایی و بعد هم برگشتیم.توی راه برگشت ، با دو تا از بچه های آذری هم کلام شدم ، دست آخر بهشون گفتم من زبان آذری رو خیلی دوست دارم ، و حتی یه مدتی هم شروع کردم به یادگرفتن این زبان ، و مث بقیه ی زبان های عبری و فرانسه و عربی  ، توی اول مسیر موندم و ادامه ندادم.یه جمله ای رو موقع جدا شدن ، بهم یاد دادن ، که معنی ش می شد : به تو نیازمندم ، به همون مفهوم تو را دوست دارم.جالب بود برام.


نیمه شب ، فیلم شب های روشن رو دیدم ، ساخته ی فرزاد مؤتمن.یه عاشقانه ی غم انگیز زیبا ، داستان استاد ادبیاتی که فقط دو یار همراه داشت.اولی مادرش ، و دومی کتاب های کتابخونه ی شخصی ش.و زندگی ش ، بر اساس خیالات میگذشت ، چقدر احساس هم ذات پنداری می کردم باهاش.و به طور اتفاقی ، شخصی(رؤیا)  به زندگی ش وارد شد که تمام زندگی ش رو دستخوش تغییر کرد ، از احساسات و خیالات و روح و روان گرفته ، تا کار و نحوه ی دیدش به زندگی . و سرانجام هم وقتی که که رؤیا ترکش کرد ، استاد با زندگی ای مواجه  شد که هیچ آشنایی باهاش نداشت. ، زندگی ای که با چند روز قبل کاملا متفاوت بود . توصیه می کنم حتما ببینینش.فوق العاده بود به نظرم.

توی فیلم ، کلی شعر خوندن واسه هم ، یکی از بهترین سکانس هاش ، لحظه ی خوندن غزلی از سعدی بود ، برای رؤیا:


بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو

بیا ببین که در این غم ، چه ناخوشم بی تو


شب از فراق تو می نالم ای پری رخسار

چو روز گردد گویی در آتشم بی تو


دمی تو شربت وصلم نداده ای جانا

همیشه زهر فراقت همی چِشَم بی تو


اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا

دو پایم از دو جهان نیز در کشم بی تو


پیام دادم و گفتم بیا خوشم می دار

جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو.


سعدی


این هم غزلی ، به مناسبت روز بزرگداشت سعدی علیه الرحمه.و شروع ماه بهشتی  اردی بهشت .


هفته قبل ، یادتونه که چقدر خوش گذشت!؟ این هفته برعکسش شده! از دیروز ، سرماخوردگی یقه مو گرفته ولم نمی کنه!البته اون قدرا شدید هم نیست ولی انگار ته حلق آدم ، هزار تا پشته ی خار انبار کردن و آدم هی دوست داره خنج بزنه به حلقش ، و بدی ش هم اینه که با این خنج زدنا فقط بدتر میشه اوضاع!

دیروز ، هوا خیلی سرد بود ، یه دوش گرفتم و چرت زدم و بعدش رفتم دانشکده واسه مراسم گردهمایی شاعرای ارغوان !‌همونجا ، یه دو دقیقه با یه لا پیرهن رفتم تا تریا چایی بخرم ، که بعدش احساس کردم گلوم میخاره!‌و خب ، گفتم کارم ساخته اس!‌بعدشم که حراست واسه ورود مهمونا اذیت کرد و راهشون نداد و یه ده دقه ، یه ربع ،  رفتیم بیرون با مسوول فرهنگی صحبت کردیم ، بازم به همون یه لا پیرهن ، دیگه ناک اوت شدم! حالا خوب بود که جلسه به خوبی و خوشی برگزار شد ، ولی خیلی اذیت کردن ، حالا بگذریم! همین که استاد کلاهی اهری و کاظمی و رفعت حسینی و باقی دوستان جان رو دیدیم و بعضا شعراشون رو شنیدیم ، می ارزید به همه ی این اذیت و درد و بلاها!‌و خیلی دلم صاف و صوف شد از دیدن این همه مردمان «خوب» !  و کاش میشد بیشتر میدیدمشون! و بیشتر میشنفتمشون!آخر جلسه هم همه شاعرا و خودمونیا ، بوم رو امضا کردیم و یه عکس ازش استوری کردم!‌و عکس دسته جمعی گرفتیم ، که شاید آخرین عکس دسته جمعی ارغوان بوده باشه!

بعد جلسه ، با «ح»‌و «و» قدم زدیم زیر نم نم بارون ، چتر داشتیم البته! هوا سرد بود!‌دو تا گل توی جیبم گذاشته بودم که «ن»‌داده بود بهم ، همینطوری توی راه و اتفاقی! و یه بادکنک هم برداشتیم و آوردیم! سر شام ، «ع» هم بهمون ملحق شد ، بازم صحبت کردیم و خندیدیم ، «ع»‌گفت خیلی خوب می خندی! بهش گفتم همین مدل خندیدنم عامل نصف بدبختی هام شده!‌همیشه خب ، دوست داشتم  تبسم  کنم ، ولی همیشه صدای قهقهه هام تا اون سر عالم رفته!‌البته امروز یه کلیپ دیدم ، امیلیا کلارک هم همینطوری مث من می خنده ، البته ما کجا ، امیلیا کجا ، ولی خب ، خواستم بگم که فک نکنین عیب از منه!!D:

بعد شام رفتیم همگی پیش «پ» ، البته من زودتر رفتم! یه مقدار صحبت کردیم بازم با هم.از همه چی! تا ساعتای ۱۱ دور هم بودیم! یه ادالت کلد انداختم بالا ، و سرم گیج رفت و ساعت دوازده تا نزدیکای هشت بیهوش شدم! بعدش پا شدم ، شیرعسل درست کردم و خوردم و رفتم بیمارستان ، واسه کلاس تئوری ، اولی رو که نرسیدم و حضور غیابم نشد ، دومی رو خوابیدم سر کلاس ، تایم کلاس سومی رو هم رفتم رادیوتراپی ، پیش«پ» ، توی دفتر نشستیم و چای و بیسکویت خوردیم و بازم صحبت کردیم.کلاس چهارمی رو هم پیچوندم و رفتم دانشکده ، واسه مراسم تقدیر از فعالای فرهنگی! کلی از بچه ها رو دیدم اونجا.بعد مراسم ، با «ی» رفتیم واسه ناهار مراسم ، روبروی هم نشستیم ، بقیه بچه ها هم کنارمون بودن، و کلی  با هم صحبت کردیم ، و فهمیدم چقدر فکرامون به هم نزدیکه ، و توی این چهار پنج سالی که میشناختمش ، اصلا نفهمیده بودم! بعد ناهار هم اومدم اتاق ، کل عصر رو خوابیدم! همین! آخر هفته داره همین طوری با گریپ و زکام میگذره!‌


مرا بس که بگویم دوستت دارم

مرا بس که بگویم چون آتش ها برایت سوخته ام

تا مرا بگذاری ، بروی تا باران های بعد

کویرها را بگذاری تا مرا صدا کنند

در حیرانی بادهای سوخته ، سرگردانم کنند!


صحراهایی هستند و مثل روزهای من بیهوده اند

بی شوق اند ، بی بارانند ، بی ترانه اند

بی هیچ گیاهند

بی انتظارند و بی بامداد!


روزی طولانی اند که بعد از رفتن گل ها آغاز شد

بعد از گیاه و پرنده و هرچه هست

بی عطر نارنج و لولای در که صدا می کند!


کسی نیست تا بیتابش باشم دیگر

بس که مرا تاب ابروهایت کشته است!


محمدباقر کلاهی اهری



امروز عصر از خونه برگشتم ، علی رغم این که چندین سال میگذره که از خونه دورم ، بازم لحظه های آخری که میخوام بیام بیرون از خونه ، یه کم سختمه و دلم میگیره ، هرچند الان خیلی کمتر شده و راحت تره برام ، ولی بازم آدم غصه ش میگیره از رفتن.توی راه با بچه ها صحبت کردیم و کتاب خوندم و آهنگ گوش دادم و چرت زدم ، ولی ته ته ش که دم غروب رسیدیم ، بازم خورشید غروب پشت کوه اول شهر ، دل ادم رو میگرفت و پرت میکرد توی سیاهچاله ی دلگیری.رسیدم به اتاق و پرتاب شدم توی سلول تنهایی خودم .

دو روز قبل رفتم خونه ، یه ساعت به غروب رسیدم ، واسه نماز رفتم مسجد ، توی راه ، همه جا پر بود از عطر شکوفه های درختای زیتون توی خیابون ، حتی مسجد هم عطر جدیدی داشت واسه ام ، مشامم عادت نداشت به این همه بوی تازه و اشباع از خوشی.تازه ، گل محمدی داخل حیاط هم گل داشت ، البته آخرای گل هاش بود ، ولی هنوز غنچه ها و گل های صورتی و معطرش روی شاخه های تیغ تیغی ش نشسته بودن.کلی عکس گرفتم ازشون .گلای بنفش پنج پر هم درومده بودن.نمیدونم اسمشون چیه!

دیروز با دوچرخه رفتم کتابخونه.لابلای کتابا چند دقیقه وول خوردم ، کتاب عامه پسند بوکوفسکی و دارالمجانین جمال زاده رو خواستم  که نداشتن ، یه کتاب از توماس نارسژاک برداشتم ، و بعد رفتم آرایشگاه و ظهر برگشتم خونه.چقدر دوچرخه سواری چسبید ، توی هوای بهاری و آفتاب نیمروز! یاد دکتر ساسان افتادم که با دوچرخه میاد بیمارستان و مطب ، و همه ی بخش اطفال ، از اخلاق و علم ش تعریف می کنن.و با خودم گفتم شاید منم سال های آینده با دوچرخه برم مطب ، با کوله پشتی روی دوشم و هدفون توی گوش و مشغول شنیدن آهنگ های یانی و زاز و بوچلی و شماعی زاده! و باد میپیچه لابلای موهام(البته اگه کچل نشده باشم تا اون موقع)!

عصر رفتیم روستا ، اول رفتیم باغ بابابزرگ ، دایی اونجا بود ، بعد هم رفتیم خونه شون ، بی بی و بابابزرگ  رو دیدیم ، چایی دم کردیم ، درختا به بار نشسته بود ولی هنوز قابل خوردن نبود ، از بادوما عکس گرفتم و از خودمون ، کلی عکس شد ، از خونه ی مامانِ  بی بی هم عکس گرفتم ، که خیلی وقت بود خالی بود .

شب رفتیم با بابا سر زمین ، یک ساعت بعد غروب ، همه جا تاریک بود و ماه هم نبود ، جبار رو دیدم که نزدیک مغرب بود ، و شباهنگ رو ، دب اکبر چسبیده بود به طاق آسمون ، دور تر از آلودگی نوری شهر بودیم و آسمون دلبری میکرد برای خودش.نور چراغ قوه رو روی بوته های جو انداختم و وقتی راه میرفتم ، سایه ی لرزان و جابجا شونده ی ساقه های جو ، شکل جالبی رو ایجاد می کرد.زمین و درختا رو آبیاری کردیم و برگشتیم ، تجربه ی جالبی بود ، خیلی وقت بود سرآب نرفته بودم ، اون هم نصفه شب! یاد اردوی دو سال قبل مون افتادم که توی اردی بهشت بود ، به کویر سه قلعه ی فردوس ، که بعد غروب رسیدیم به کویر و همینطوری جبار رو دیدم که داشت غروب میکرد ، و یاد یک سال و نیم قبل افتادم ، توی اوایل پاییز ، که با بابا زمین روستا رو آبیاری می کردیم و نور ماه اوایل ماه قمری ، توی آب منعکس شد و به چشمام رسید و ثبت شد ، شاید برای همیشه !

امروز برگشتم ، دلم یه کم گرفته ، البته میدونم به احتمال زیاد ، فردا که برم بخش و بچه های کوچولو موچولو ی بخش اطفال رو ببینم ، دلم باز میشه از هم ، ولی خب ، دله دیگه ، یهویی گرفته و کاریش نمیشه کرد!‌شاید یه کم دفتر خاطراتم رو بنویسم ، شاید کتاب بخونم ، شاید فیلم ببینم ، شاید درس بخونم !‌نمیدونم!‌ راستی ، چقدر شخصیت اول کتاب گرگ بیابان شبیه منه ! مث خودم احمق و تنها و بیچاره! 

راستی ، یه تصویر توی ذهنم از پس پریشب ثبت شده ، بعد ارغوان که رفتیم قدم زدیم و هوا بارونی بود و ابری و خیلی خوش خوشی بود ، موقع برگشت ، یه لحظه دستم رو رسوندم به بوته های پرچین لطیف و تازه رسته ، مرطوب بود با قطره های بارون ، دستم رو کشیدم به سر و گوش برگای بوته ها ، چقدر حس قشنگی داشت ، برای یه لحظه از همه عالم فارغ شدم.



امروز خسته و کوفته و زار و نزار ، از بخش برگشتم ، مثل دیروز! و مستقیم گرفتم خوابیدم ! سه ساعت بعد ، با ترکیب صدای آلارم و رعد و طوفان بیدار شدم.رگبار و بارون شدید میومد و هوا به نحو عجیبی سرد و بارونی و ابری بود! خواب از سرم پرید و متعجب بیرون رو نگاه کردم!‌ امروز ظهر که از بخش برمیگشتیم ، یکی از گرم ترین روزای بعد عید امسال بود ، و حالا تبدیل شده به یه هوای خنک و بارونی و سودایی! عینهو پاییز و زمستون! هوا ، هوای تردن مغزه!

این دو روز ، به دکتر میم مورد علاقه ی این روزای خودم نزدیک تر شدم! کم حرف تر و با حوصله تر و توی خودفرورفته تر و تنهاتر! مثل حال و هوای یکی دو سال اخیر! همون چیزی که یکی دو هفته ای بود که واضحا و کاملا علاقه داشتم مجددا بهش برگردم !‌ دیروز ، بعد از کلاس و قبل از جلسه ، حدود دو سه ساعت به غروب بود ، روبروی دانشکده روی یه نیمکت نشستم ، خیره شدم به درختا ، بوته های گل صورتی و سرخ ،  آسمون ، ابرا و پرتوی مبهم آفتاب که از لابلای ابرا پخش میشد توی آسمون ، ساکت و خاموش!‌ «سین» هم اون طرف تر روی یه نیمکتی نشسته بود.بعد چند دقیقه پا شد و منو دید ، اومد سمتم ، گفت میخوای تنها باشی ، گفتم بشین! نشست ، بوی عطرش و بوی سیگار قاطی شده بود! نمیتونستم این بو رو دوست نداشته باشم.ده دقیقه ای ساکت بودیم ، بعد ، گفت این زندگی به نحو قابل تاملی ( و قابل تحملی) مزخرفه! و پراکنده و آروم  ، حرف زدیم ، از این که این زندگی شاید اون طوری که باید می بود و همه ی ما انتظار داشتیم ، نبوده ، نیست و نخواهد بود!‌از این که سال های پیش رویی رو که این قدر در ذهن و خیال مون براش برنامه ریزی می کنیم و خیالات فراوون و مختلفی رو براش متصور میشیم ، ممکنه هیچ وقت نرسیم بهشون  ، حتی قبل از این که حتی به اون سال ها نزدیک بشیم ، همه چیز تموم شده باشه ، و چقدر مضحک و قابل ترحم و چندش میتونه باشه ، زندگی! به آسمون نگاه می کردم ، و به ابرایی که خیلی خیلی آروم حرکت می کردن و خاکستری بودن و بوی نم می دادن ، به شاخه های درخت بالای سرم نگاه کردم که برگای سبز بکر و خوشرنگ داشت ، و آبستن توت های نارس بود. با خودم گفتم  ، همینجا ، توی میانه ی راه آرامش و بیهودگی و رهایی میتونم تموم شم ، و تموم نشدم! گفتیم ، شاید سال های سال بعد ، اتفاقایی که انتظارشون رو میکشیدیم برامون رقم بخوره ، شاید بشه اون طوری که میخوایم زندگی کنیم ، ولی هیچ وقت ، اردیبهشت نود و هشت و جوونی و بیست و سه سالگی مون برنمیگرده ، هیچ وقت اردیبهشت نود و هفت برنمیگرده ، هیچ وقت طراوت و شادابی و خیال خوش اون روزا برنمیگرده ، آدم اون سال ها هیچ وقت برنمیگرده و ما ، اون آدم گذشته نخواهیم بود.گفتیم ، حسرت کارای نکرده ی این سال ها خیلی بیشتر به دل مون خواهد موند تا حسرت و پشیمونی کارهای شاید حتی اشتباهی که مرتکب شدیم.کارهای نکرده و اشک های نریخته و خنده های مدفون شده و خیابون هایی که درشون قدم نزدیم ، بارشون بر دوش ما خیلی سنگین تر خواهد بود از اشتباهاتی که مرتکب شدیم و از خنده ها و اشک ها و قدم زدن های زندگی.

پشت میز و کنار پنجره ام ، مثل همیشه که می نویسم! پنجره بازه و هوای خنک خنک خنک ، پا میذاره تو اتاق ، یه پتوی نازک انداختم رو شونه هام ، بوی بارون و نم به مشامم میرسه ، میره مستقیم به لوب لیمبیک! عصری ، بعد قطع بارون پنجره رو باز کردم ، سرمو بردم بیرون ، چند تا نفس عمیق کشیدم ، دستمو نگه داشتم زیر قطره های پراکنده ی بارون !‌ یاد اون تک بیت آرش مهدی پور افتادم ،« مثل باران بهاری که نمی گوید کِی ، بی خبر در بزن و سرزده از راه برس» ! نفس کشیدم ، باز نفس کشیدم.یاد بچه ی دو ساله ی امروز توی بخش افتادم ، با صورت قشنگش ، و عصب صورت ش که نیمه فلج بود و موقع خندیدن ، طرح خاص و بدیعی داشت صورتش ، و از اتاق بیرون میومد ، و براش ادا اطوار که در میاوردیم ، میخندید و دوباره میرفت توی اتاق و باز تاتی تاتی میومد بیرون! آخر سر هم موقعی که راند تموم شد ، برای همدیگه بای بای کردیم و خدافظ ، اون رفت برای خودش و ما هم رفتیم دنبال کار و زندگی خودمون! و یاد گربه ی خاکستری و زرد این دور و برا  افتادم ، که بعد گرفتن افطار ، دیدمش که جلوی خشکشویی کز کرده بود ، خیس خیس بود ، پشت گردنشو نوازش کردم ، هیچ حرکتی نکرد و فقط دو سه بار سرفه کرد!‌ سرما خورده بود ، صداش هم میزدی ، نگاه نمی کرد! بی حال بی حال بود!‌بارون واسه بی سرپناها اصلا اتفاق رویایی و قشنگی نیست!


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

پترو اکسیر Game java mobile تـــضـــمــیـن بــار کلینیک تخصصی روانشناسی و مرکز مشاوره مشاوره رایگان مهاجرتی، اقامتی، سرمایه گذاری ::::/ _/::::DEMSEY DANISMANLIK Cassandra ترجمه متن 20 موزيك jaridarman عسل طبیعی